کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

مامان شلخته

    پسر گلم مامانی تازه فهمیده که جمعه هفته پیش که خاله ژیلا(خاله مامان) دعوتمون کرده بود رستوران، مامانی پستونک شما را گم کرده. این دومین چیزیه که از شما ما گم می کنیم. اولیش یکی از پتوهای دورپیچت بود که روش یه خرس کوچولو خوشگل داشت و شیراز گم کردیم. البته در گم شدن اون بابایی هم مشارکت داشت. ظهر توی رستوران هفت خوان بودیم و من یک دفعه دیدم که پتوت نیست. از بابایی پرسیدم که نمی دونه پتو شما کجاست؟ اونم گفت چرا اونجاست. منم گفتم مطمئنی گفت آره خودم گذاشتم. منم فکر کردم بابایی یک جایی گذاشته که من نمی دونم. ظهرهای شیراز اینقدر گرم بود که نیازی به پتو نبود برای همین تا شب دیگه نیازی بهش نشد. شب از بابایی پرسیدم که پتو شما را کج...
11 آذر 1390

اولین برف پاییزه

پسر گلم. امروز صبح وقتی که از خواب بیدار شدم یا شاید بهترش اینه که وقتی که از خواب بیدارم کردی از پنجره اتاق دیدم که توی باغچه ها و روی درختها یک کوچولو برف نشسته. فهمیدم که نزدیک صبح اولین برف امسال اصفهان باریده. اینقدر کم بود که کمتر از یک ساعت همش اب شد. کلی دلم سوخت که چرا باریدنش را ندیدم آخه مامانی عاشق برفه. یاد پارسال افتادم و یکی از زیباترین روزهای زندگیم که خدا با برف قشنگ ترش کرده بود. ٢٥ دیماه بود و من رفتم دانشگاه تا کارهای دفاعم را انجام بدم. خاله مهدیس هم اومده بود دانشگاه دنبال نمره هاش. از ساعت ٢ بعد از ظهر برف شروع شد و کمتر از نیم ساعت همه دانشگاه سفید شد. واقعاً زیبا بود. یک روز برفی قشنگ بعد از دو سال در اصفهان...
5 آذر 1390

اولین مسافرت کیان

پسر گلم. اولین مسافرت زندگیتو در دو ماه و نیمیت رفتیم. مامانی خیلی خسته بود و احساس میکرد به یک مسافرت نیاز داره. آخه در دوران بارداری بابایی اجازه نداده بود مسافرت بره و حالا هم دو ماه بود که با جدیت بچه داری کرده بود. با دوستای بابایی تصمیم گرفتیم بریم شیراز. مامانی هم اولین مسافرتش شیراز بوده ولی توی دل مامان جون. وقتی به همه گفتیم می خواهیم بریم شیراز همه یجوری نگامون کردند. البته ما دیگه اینقدر بزرگ شدیم که کسی باهامون مخالفت نکنه ولی قیافه دوتا مامان بزرگات نشون میداد که چقدر مخالفند و دلشون می خواد از دست من وباباییت سرشونا بکوبند به دیوار.تو دلشونم میگفتند اینا دیگه چقدر بی عقلند میخواند نی نی دوماهه را ببرند مسافرت اونم ...
3 آذر 1390

واکسن دو ماهگی

پسری امروز ٨/٨/٩٠ واکسن دو ماهگی شما را زدیم. اونقدر هم که همه می گفتند وحشتناک نبود. وقتی خانم پرستار سوزن را توی پات فرو کرد جیغ کشیدی و بعد زودی آروم شدی. مامانی بهت قطره استامینوفن میداد و کمپرس یخ میذاشت و شما هم تا عصر نق نق کردی و یکبار هم نخندیدی. تا آخر شب یک درجه تب کردی و بعد هم تبت پایین اومد. خدا را شکر نی نی تب کنی نیستی که هی دل بابا و مامان را بلرزونی. کیان بعد از زدن واکسن و خوردن قطره استامینوفن ...
8 آبان 1390

کیان جیغ می زند!

سلام پسری. دلم برات یک عالمه سوخت. از ته دلت جیغ میزدی و این برای تو که نی نی خیلی آرومی هستی خیلی زیاد بود. . مامانی بی تقصیره. شما پسملی و باید ختنه میشدی. روز شنبه ١٦ مهر با بابا مجید و مامان جون رفتیم مطب آقای دکتر و اونجا تو رو روی یک تخت خوابوندند و داروی بیحسی بهت زدند و دکتر گفت باید صبر کنیم تا دارو اثر کنه. تو هم از همه جا بی خبر روی تخت خوابیده بودی و برای خودت آقون میکردی. عزیزم بعدش ما از اتاق رفتیم بیرون و نمی دونم چه بلایی سرت اومد. تا توی خونه هم اروم بودی ولی یک ساعت بعدش که اثر داروی بی حسی رفت خونه را روی سرت گذاشتی. ولی فقط یک ساعت طول کشید و بعدش آروم گرفتی. تا یک هفته کار مامانی شستن شما توی آب و بتادین و زدن پماد ...
23 مهر 1390

کیان و مامان در بیمارستان

پسری گلم تولد تو همون اندازه که خوشحال کننده بود برای مامان عجیب هم بود. شاید نتونم احساس واقعی که روزهای اول داشتم را برات بگم. یک حس سردرگمی و ناباوری. وقتی نگات میکردم تموم وجودم از عشق لبریز می شد و دلم میخواست بغلت کنم و بهت شیر بدم ولی از طرف دیگه ازت می ترسیدم. اصلاً باورم نمی شد که تو تا روز قبل توی دل من بودی. نمی دونم چرا ولی شاید علتش این بود که سالها میشد که من نوزاد ندیده بودم و هیچ تصوری ازش نداشتم. در کمال ناباوری به تو نگاه میکردم و با خودم میگفتم وای این نی نی منه؟ شاید به کمی زمان احتیاج داشتم که با تو باشم ولی رفت و امدها و دیدن کردن فامیل و دوستان این اجازه را نمی داد. دلم میخواست با تو تنها باشم تا بتونم باهات ارتباط برق...
10 شهريور 1390
1